سلام...


سلام دوستان،امیدوارم ازین وبلاگ خوشتون بیاد!
[ بازدید : 15 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 23 اسفند 1394 ] [ 2:09 ] [ ویانا جونی ]

[ ]

فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!!


یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما...

قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست

گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...

با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!

گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها

آخر شروع کرد به تفسیر فال من...

با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا

اینجا فقط دو خط موازی نشسته است

یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا

انگار بی امان به سرم ضربه میزدند

یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟

گفتم درست نیست، از اول نگاه کن

فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!!

[ بازدید : 9 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 25 اسفند 1394 ] [ 15:29 ] [ ویانا جونی ]

[ ]

من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه


شرمی‌ست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!


چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت

درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است

من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما

با هم موازی است ولیکن مماس نه


پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است

از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!

[ بازدید : 29 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 25 اسفند 1394 ] [ 15:28 ] [ ویانا جونی ]

[ ]

همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است


رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله "بسیار" باشد بهتر است


من به دنبال کس‍ی بودم که "دلسوزی" کند

همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است


من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد

سر نوشت "رازداری"، دار باشد بهتر است!


خانه ی بیچاره ای که سرنوشتش زلزله است

از همان روز نخست آوار باشد بهتر است


گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن

گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است

[ بازدید : 6 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 25 اسفند 1394 ] [ 15:27 ] [ ویانا جونی ]

[ ]


تو که همش با این اون داری میپری
دیگه واست نمونده فاز تک پری
زندگی رو میبازم توی همه ی آهنگام
آخه هیچ کس نمیدونه که تنهای تنهام
دمت گرم که زندگیو ساختی حرفی
تو میدونی چیکار کردی با این کارای منفی
فازت بالاست و افتادی رو دنده ی لج
ولی من هیچ وقت نمیکنم رامو باتو کج
فازه بالاس نفسه نمیاد بالا
دارم جون میدم خیلی زود و همین حالا
حرفامو سخت گرفتی بی ادعا
شاید میخواستی یه وقت نشه ریا
همه ی دنیارو خلاصه کن تو حرفات
مث بغضایی که میمونه تو نفسات
یاد روزگار بخیر که مارو پیچوند
از هرجایی که شد مارو چلوند
همیشه روم حساب کن حرفای توی دلتو
نمیخوام که دلتنگیات بشه یه وقت همدم تو
چی میگی واسه خودت همیشه الکی
خسته شدم از این حرفای خرکی
دیدی چه زود شدم سپری
مث بادی که صداشو میکرد خبری
خیلی سخت بود همیشه موندنت
اونم به فال نیک واسه دوست داشتنت
نمیخوام طی کنم پله هارو
چون باید بسازم جاده هارو
از چی بگم برات
از دستایی که سرده سرده
یا از چشمایی که گریه کرده
خدایا خستم ازاین آدمای عجیبت
بگو اونا کی ان که هستن تو کمینت
با من نکن لج و لج بازی
پاش بیوفته میشم باهات یه همبازی
یه کلمه حرف حساب
تا روحیت نشه نقشه برآب

[ بازدید : 12 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 اسفند 1394 ] [ 21:13 ] [ ویانا جونی ]

[ ]


در ثانیه‌های بودنت می‌مانم. در فصل شکست خوردنت می‌مانم یک سال نه ده سال چه فرقی دارد. تا لحظه دل سپردنت می‌مانم و دوستت دارم



[ بازدید : 10 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 اسفند 1394 ] [ 20:48 ] [ ویانا جونی ]

[ ]


در ثانیه‌های بودنت می‌مانم. در فصل شکست خوردنت می‌مانم یک سال نه ده سال چه فرقی دارد. تا لحظه دل سپردنت می‌مانم و دوستت دارم



[ بازدید : 11 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 اسفند 1394 ] [ 20:47 ] [ ویانا جونی ]

[ ]


معنای خوشبختی:
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد،چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحتبود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

[ بازدید : 17 ] [ امتیاز : 1 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 23 اسفند 1394 ] [ 23:38 ] [ ویانا جونی ]

[ ]


آخر بی وفاییـــ ــــ ـــــ ــــ ــــ ـــ ـــــ ــــ ـــ ــ ـ ـ
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت:
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي

[ بازدید : 15 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 23 اسفند 1394 ] [ 23:37 ] [ ویانا جونی ]

[ ]


نوشته های یه مرد عاشق
به خاطر می آوری؟
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو
تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

.وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .
.بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی ..
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی ...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود ..


[ بازدید : 10 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 23 اسفند 1394 ] [ 23:35 ] [ ویانا جونی ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار مشاور گروپ لیزر فوتونا بلیط هواپیما تهران بندرعباس اسپیس تجهیزات عقد و عروسی تعمیر کاتالیزور تعمیرات تخصصی آیفون درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]